یک قسمت از هزارمین قسمت از کابوس های من

با تأکید خوانده شود : " مثلا نویسنده .. "

من میدونم دارم خواب میبینم یا شاید هم اینها یک واقعیت محض باشه ../ شاید هم رویا ست یا هرچیز دیگه ای که تو اون بارون میباره و من دارم خیس میشم ../ هوا طوری سیاه و ابری شده که انگار خدا گناه های همه مارو اونجا جمع کرده ، باد می زنه و مدام بوی آتیش میاد ../ انگار کسی داخل آتیش داره میسوزه و زجه میزنه و خورشید هم پشت ابرهای سیاه ناراضی داره خودش رو کم نشون میده و صدای سگ ها یی که انگار هزاران سال صدایی ازشون در نیومده و یک شبه آزاد شدن گوش رو اذیت میکنه ../ نمیدونم چرا همه چی مطابق میل من نیست ../ هوا ، خورشید ، صدای سگ ها .. همه چی ../بوی آتیش رو دنبال کردم و رسیدم به یک اتا که دورش همه آتیش بود ../ انگار کسی داخل بود و داشت زجه میزد ../ یک لحظه احساس کردم که پام داره میسوزه و به پایین نگاه کردم و دیدم روی ذغال هایی ایستادم که سرخی اون رو نمیشه با هیچ چیز دیگه ای مقایسه کرد ../ به سرعت دویدم و به حوضی که اونجا بود خودمُ رسوندمُ کفش هامُ که به کف پام چسبیده بود رو به سختی جدا کردم ولی قسمتی از اون به کف پام چسبیده شده بود سوزش عجیبی داشت ../ پاهام رو داخل حوض زدمُ کمی سوزش کمتر شده بود و داشتم با خودم میگفت که من کجام و اینجا کجاست ../ که صدای زجه بلندترشد انگار آتیش داشت به اتاق میرسید../با سوزش عجیبی که پام داشت به سرعت دویدم ../انگار درد پام یادم شده بود فقط به اون صدا فکر میکردم که شبیه صدای خودم بود ../ به اون اتاق رسیدم ../ دورش ذغال های داغ بود و آتیشی که تا سقف اون اتاق سفید زبونه میکشید ../ با دست خاک برداشتم و سراسیمه و تند تند روی ذغال ها ریختم بلکه بتونم راهی برای خودم باز کنم ../گیج و مست بودم و صدایی از من در نمیومد هرچی کمک میخواستم یا شاید انقدر فریاد زده بودم گوش های خودم نمیشنید ، رنگم رفته بود و چشم هامُ به زور تکون میدادم و پلک میزدم ../ بالاخره راهی باز کردم و به اتاق رسیدم ../ خیلی گرم بود و انگار منم داشتم توی آتیش ها میسوختم ../ دور اتاق دویدم که در اتاق رو پیدا کنم ولی اون اتاق نه در داشت و نه پنجره و من بیهووده فقط دور اتاق مست و گیچ میدویدم ../ که چشمم به کلنگی که به لبه دیوار بود افتاد ../ کلنگ رو برداشتم و شروع کردم به خراب کردن دیوار اون اتاق لعنتی با خودم فکر کردم انگار کسی میخواسته من برم داخل که همه چی رو محیا کرده ../ کمی از دیوار رو خراب کردم و نشسته به محض اینکه وارد اتاق شدم دیدم که طناب دار رو به گردن یک نفر انداختند و به دار آویزونش کردن و زیر پاش هم چند تا سنگ گذاشتند و رو پوشی هم روی سرش انداختند ../ به خودم گفتم اول روپوش رو بردارم ببینم اون شخص کیه ../ روپوش رو برداشتم و خودم رو دیدم که طناب دار دور گردنمه ../ بلند فریاد زذم و چند قدم عقب رفتم ../ گیج و مست بودم و عرق میریختم از گرمای آتیش ../به سرعت دویدم و با پا محکم زدم زیر اون چند تا سنگ ../ من از طناب دار آویزون شده بودم و داشتم خودمُ میدیدم که دست و پا میزدم ../احساس کردم بدنم داره سرد میشه گفتم شاید آتیش خاموش شده شده باشه که دیدم پرچم های سیاه یکی یکی داره بالا میره اونجا بود که فهمیدم من مردم ../ یا شاید خودکش کردم ../ یا شاید کسی منُ کشته میخواسته طوری وانمود کنه که خودکشی کردم ../ اما فرقی نمیکنه چون من مردم ..



برچسب‌ها:
ادامه مطلب
+ تاريخ برچسب:,ساعت نويسنده امید سایه | comment